در میان انبوه افکار ،ریز و درشت غرق بودم ،به اوضاع نا بسامان زندگیم به این درهم و آشفتگی ذهن و قلبم،به پناه بودن خدام،با آبجی حرف زدم ،به شکستگی قلبم فکر کردم،ب بی رحمی ادماش،شکرت که تو خدایی و صبور...
میون حرفامون بغض کردم و مکالمه رو پایان دادم به خودم آرامش دادم و گریه کردم،ازته قلبم از اینهمه نشدن و نرسیدن از اینهمه شکستگیای عمیق،دل بریدم از همه ادمات مگه قرار نبود پناه هم باشیم ما آدما...
دلم اون روز شکست ..
دارم تلاش میکنم رها بشم و پروانه وار زندگی کنم فارغ ازهمه چی،ما سرخوشان دل از دست داده ایم ..
زندگی با ما مهربونتر باش لطفا